دانه سیب

از طبیعت می توان درس های بسیاری گرفت.
تا به حال نگاهی به یک درخت ســـیب انداخته اید؟

شاید با یک حساب سر انگشتی از ظاهر درخت به این نتیجه برسید که پانصد سیب روی درخت قرار دارد که هر کدام حاوی دست کم ده دانه اند.
چند ثانیه تمرکز کنید و یک ضرب ساده انجام دهید، به این نتیجه می رسید که این در درون میوه های یک درخت سیب دانه های زیادی وجود دارد.
حال ممکن است این سوال در ذهن شما خطور کند که «چرا این همه دانه لازم است تا فقط چند درخت دیگر اضافه شود؟»
در این زمان طبیعت به ما نکته ای می آموزد :
«اکثر دانه ها هرگز رشد نمی کنند. پس اگر واقعاً می خواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش از یکبار تلاش کنید.»
از این مطلب می توان این نتایج را بدست آورد:
- باید در بیست مصاحبه شرکت کنید تا یک شغل بدست آوری.
- باید با چهل نفر مصاحبه کنید تا یک فرد مناسب استخدام را برای کارتان استخدام کنید.
- باید با پنجاه نفر صحبت کنید تا یک ماشین، خانه، جاروبرقی، بیمه و یا حتی ایده ات را بفروش برسانی.
- باید با صد نفر آشنا شوید تا یک رفیق شفیق پیدا کنید.
وقتی که «قانون دانه» را درک کنیم دیگر ناامید نمی شویم و به راحتی احساس شکست نمی کنیم.
قوانین طبیعت را باید درک کرد و از آنها درس گرفت.
در کلام آخر : افراد موفق هر چه بیشتر شکست می خورند، دانه های بیشتری می کارند…

 

 

روحیه شکرگزار

تا حالا تو عمرت شده از خدا تشکر کنی؟ یا همه اش در حال نق نق کردن بودی که خدایا چرا این رو به من ندادی، خدایا چرا اینطوری شد، خدایا چرا این کار رو واسم نکردی؟

اصلا شده یک روز، فقط یک روز رو به آسمون نگاه کنی و بگی خدایا ازت سپاسگزارم بخاطر این زندگی که به من دادی؟

اصلا تا حالا به این جمله فکر کردی؟ یا دنیا رو همه اش از این دید نگاه می کنی که خدا چه اشتباه بزرگی کرده که من رو وارد زندگی کرده! اصلا من که از خودم اراده ندارم!

کیفیت زندگی شما و داشتن خوشبختی فقط در نگاه شما نسبت به جهان به دست می یاد.

یه جورش اینه که از صبح تا شب نق بزنی، هی بگی : چرا این اینجوریه، چرا اون اینجوریه، چرا مملکت فلانش اینجوریه …

نوعی دیگر هم هست که می شه شاکر باشی، به جای فکر کردن به چیزهای منفی ، به داشته هات نگاه کنی و از اونها لذت ببرسی

کار زیاد سختی نیست!
عمری با این نگاه زندگی کردی و نتیجه اش رو هم همین حالا داری می بینی! یه چند روزی هم با این دید به زندگی نگاه کن!

 

قهوه‌ مبادا

با یکی از دوستانم وارد قهوه خانه ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم.به سمت میزمان می رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند و سفارش دادند: پنج تا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا!

سفارش شان را حساب کردند و دوتا قهوه شان را برداشتند و رفتند. از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه های مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی به زودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می فهمی.

آدم‌های دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند. سفارش بعدی هفت تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل، سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا. همان طور که به ماجرای قهوه های مبادا فکر می کردم و از هوای آفتابی و منظره ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می بردم، مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت. با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ مبادا دارید؟

گفتم خیلی ساده‌ است، مردم به جای کسانی که نمی‌ توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می خرند. سنت قهوه‌ی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد. بعضی‌ جاها شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.
 


 

شـــَـــرف

تو آپارتمان بغلی ما یه خانم جوون با دختر شیش سالش تنها زندگی میکنه که نمیدونم چرا تنهاس و دوستم ندارم بدونم.ولی از زیبایی و نجابت و متانت این خانم هر چی بگم کم گفتم .همیشه لباسای ساده ولی تمیز و شکیل به تن داره دختر کوچولوش واقعا دوس داشتنی ونازه اسمشم سمیراس.دیروز رفته بودم خونه پسر عمه ام که چن تا سی دی برنامه بهش بدم همین رفتم تو پارکینگ آپارتمانشون دیدم سمیرا تک تنها با یه عروسک کهنه و پاره پوره داره تو پارکینگ پای پله ها بازی میکنه تعجب کردم بهم سلام کرد گفتم سلام عمو جون تو اینجا چیکار میکنی نکنه شمام فامیلتون اینجا زندگی میکنه؟ولی سمیرا به جای جواب دادن به عروسکش نگاه کردو چیزی نگفت.منم عجله داشتم دیگه چیزی نپرسیدم لپشو کشیدم وگفتم باشه عمو جون مواظب خودت باش بعد از پله ها با عجله رفتم بالا چون اسانسور نداره مجبور بودم از پله ها برم رو پاگرد طبقه دوم بودم که دیدم یه خانمه داره با دستمال داره پله هارو تمیز میکنه!اون پشتش به من بود منو ندید ولی من سریع شناختمش همون خانم جوون همسایه بود...
آروم پله هارو برگشتم به پسر عمم زنگ زدم گفتم بعدا میام و رفتم سمیرا هنوز داشت با عروسک کهنه اش تو پارکینگ بازی میکرد ....
آره با شرف و آبرو زندگی کردن واسه یه خانم جوون و تنها خیلی سخته ولی میشه.
به سلامتی همه اونایی که تن به سخت ترین کارها میدن ولی به علت فقر و نداری تن فروشی نمیکنن.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , aftabpnu.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com